OVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVE
OUILOVYOUIL ****** VEYOU ****** ILOVEYOUILO
OVEYOUIL *********** L *********** OUILOVEY
YOUIL *************** *************** YOUIL
UILO *********************************** VE
EI ************************************* IL
V *************************************** O
O *************************************** L
E *************************************** U
YO ************************************* IL
YOUI *********************************** EY
OVEYO ******************************* LOVEY
OVEYOUIL *************************** ILOVEY
UILOVEYOU *********************** UILOVEYOU
VEYOUILOVEYOU ***************** YOUILOVEYOU
YOUILOVEYOUILOV ************* LOVEYOUILOVEY
UILOVEYOUILOVEYOU ********* LOVEYOUILOVEYOU
LOVEYOUILOVEYOUILOV ***** ILOVEYOUILOVEYOUI
EYOUILOVEYOUILOVEYOU *** YOULOVEYOUILOVEYOU
VEYOUILOVEYOUILOVEYOU * VEYOUILOVEYOUILOVEY
_________________
اینم یه متن زیبا به مناسبت روز مادر:
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون
هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!»
خداوند پاسخ داد :
« از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته
ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!
« اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و
اینها برای شادی من کافی هستند . »
خداوند لبخند زد :
« فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد .
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد :
« من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی
دانم ؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت :
« فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی
در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که
چگونه صحبت کنی »
کودک با ناراحتی گفت :
« وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟»
اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت :
« فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد
که چگونه دعا کنی »
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من
محافظت خواهد کرد ؟»
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود
کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت
خواهم بود»
خداوند لبخند زد و گفت :
« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت
نزد کن را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد . کودک می
دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من
بگویید »
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی
یک نفر آمد و در زد و گفت: «آقا یه تیکه نون به من بده خیلی گرسنه ام.» یه تیکه نون بهش دادم. دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و گفت: «آقا یه لیوان آب به من بده» رفتم جلوی در و بهش آب دادم. دو دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« آقا پاشو بیا پایین؛ یه پیرهن به من بده دارم از سرما یخ می زنم» یک پیراهن بهش دارم . دو دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« یک شلوار بیار پایین کار دارم» شلوار بردم و گفت:« رفتی بالا یه جوراب هم برام بیار آخه جورابم سوراخه» دوباره زنگ زد و گفت:«کلاه و چتر و عصا هم اگه داری بیار. کله ام که کچله؛ پای راه رفتن هم ندارم!» به او دادم . ازم تشکر کرد و رفت.اون تا نصف راه رفت و من هم رفتم تا لباس بپوشم و بروم دکتر اعصاب که یه سال پیش بهم وقت داده بود . می خواستم آماده بشم دیم هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم. پابرهنه رفتم سراغ مرد فقیر و گفتم:«اقا می شه پیراهنو کفشت رو به قرض بدی؟ یه ساعت دیگه برش می گردونم » مرد فقیر گفت:« برو گمشو ببینم! خدا روزی ات را جای دیگه بده. مزاحم دروغگو».
امروز در تقویم دیگران، یک روز عادی است، اما برای من روز جهانی موزه و میراث فرهنگی است. این اعلامیه را چاپ میکنم که بدانی و برگردی و سفال آمالم را از عمق خاک بیرون بکشی. آری. برگرد به این اسکلت قدیمی سری بزن و با میلههای قفسه سینهاش قفس بساز و کلیدش را گم کن. برگرد، خودم که سودی برایت نداشت، از این عتیقه زیرخاکی بیجان سودی ببر. ترسو نباش. بیا! دور حجم کوزهام هیچ ماری نیست.