مشکات

آپ کردن این وبلاگ رو فقط و فقط به عشق امام زمان خوبم ادامه می‌دم به امید روزی که شاید یه روزی که می‌رم خونه‌ش ببینمش

مشکات

آپ کردن این وبلاگ رو فقط و فقط به عشق امام زمان خوبم ادامه می‌دم به امید روزی که شاید یه روزی که می‌رم خونه‌ش ببینمش

روز مادر مبارک باد

                     

 

 

OVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVEYOUILOVE
OUILOVYOUIL ****** VEYOU ****** ILOVEYOUILO
OVEYOUIL *********** L *********** OUILOVEY
YOUIL *************** *************** YOUIL
UILO *********************************** VE
EI ************************************* IL
V *************************************** O
O *************************************** L
E *************************************** U
YO ************************************* IL
YOUI *********************************** EY
OVEYO ******************************* LOVEY
OVEYOUIL *************************** ILOVEY
UILOVEYOU *********************** UILOVEYOU
VEYOUILOVEYOU ***************** YOUILOVEYOU
YOUILOVEYOUILOV ************* LOVEYOUILOVEY
UILOVEYOUILOVEYOU ********* LOVEYOUILOVEYOU
LOVEYOUILOVEYOUILOV ***** ILOVEYOUILOVEYOUI
EYOUILOVEYOUILOVEYOU *** YOULOVEYOUILOVEYOU
VEYOUILOVEYOUILOVEYOU * VEYOUILOVEYOUILOVEY
_________________

 

اینم یه متن زیبا به مناسبت روز مادر:

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :

« می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون
هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!»

خداوند پاسخ داد :
« از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته
ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد »

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!

« اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و
اینها برای شادی من کافی هستند . »

خداوند لبخند زد :
« فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد .
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

کودک ادامه داد :
« من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی
دانم ؟»

خداوند او را نوازش کرد و گفت :
« فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی
در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که
چگونه صحبت کنی »

کودک با ناراحتی گفت :
« وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟»

اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت :
« فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد
که چگونه دعا کنی »
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من
محافظت خواهد کرد ؟»

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود

کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت
خواهم بود»

خداوند لبخند زد و گفت :
« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت
نزد کن را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود »

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد . کودک می
دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
‌« خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من
بگویید »

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
‌« نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی

 

 


 

آقا یه لیوان آب بدهید

یک نفر آمد و در زد و گفت: «آقا یه تیکه نون به من بده خیلی گرسنه ام.» یه تیکه نون بهش دادم. دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و گفت: «آقا یه لیوان آب به من بده» رفتم جلوی در و بهش آب دادم. دو دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« آقا پاشو بیا پایین؛ یه پیرهن به من بده دارم از سرما یخ می زنم» یک پیراهن بهش دارم . دو دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« یک شلوار بیار پایین کار دارم» شلوار بردم و گفت:« رفتی بالا یه جوراب هم برام بیار آخه جورابم سوراخه» دوباره زنگ زد و گفت:«کلاه و چتر و عصا هم اگه داری بیار. کله ام که کچله؛ پای راه رفتن هم ندارم!» به او دادم . ازم تشکر کرد و رفت.اون تا نصف راه رفت و من هم رفتم تا لباس بپوشم و بروم دکتر اعصاب که یه سال پیش بهم وقت داده بود . می خواستم آماده بشم دیم هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم. پابرهنه رفتم سراغ مرد فقیر و گفتم:«اقا می شه پیراهنو کفشت رو به قرض بدی؟ یه ساعت دیگه برش می گردونم » مرد فقیر گفت:« برو گمشو ببینم! خدا روزی ات را جای دیگه بده. مزاحم دروغگو».

اگر من

اگر من عقربه های ساعت بودم موقع سختی ها اونقد تند میدویدم که شیشه ساعت ترک برداره. و اگر موقع راحتی و خوشی بود اونقد آروم قدم برمی داشتم که لاک پشت ها هم به من پوزخند بزنند.

نگاه کن

به زمین نگاه کن گناهش چیست؟ کدام گناه او را در زیر پای تو قرار داده؟

به آسمان نگاه کن در انتظار کیست؟ انتظار کدام نگاه آشنا او را سقف بلندی بر فراز نگاه تو کرده؟

 باران را لمس کن برکت کدام دستُ لطافت بی مثال باران را بر سرت می ریزد؟

خورشید را ببین. کدام نگاه بر جانش آتشی زده که تا ابد برای تو بسوزد؟

ماه به جرم کدامین جنون راه بلد شبهای تاریک تو می شود؟

ستاره را ببین فانوس کدام تمنا در قلبش برای تو سوسو می زند؟

به صدای باد گوش کن. کدام دست توانمند این ملودی بی نظیر را در جانش جاری ساخته؟ به این همه زیبایی نگاه کن. پاداش کدام نیکی این همه زیبایی بی دریغ را نصیب تو کرده؟

لحظه ای درنگ کن خدا در همین نزدیکی هاست!

چه خوشبخت بودم

و چه خوشبخت بودم آن روز که عروسک کوچکی پناهگاه گریه‌هایم بود و چه شاد که به رقص پروانه‌ها دور گلدان کوچک شمعدانی می‌خندیدم و چه آزادانه با پروانه‌ها هم بازی می‌شدم، با پرواز پرنده‌ها می‌پریدم، اوج می‌گرفتم و ساده‌تر از امروز به خدا می‌رسیدم.

میدونید اون روز‌ها خدا تنها یک واژه نبود

عمر زیادی دردسره

کلاغ و کبوتر هر دو عاشقند. با هم پرواز می کنند. اوج می گیرند. کلاغ عاشق کبوتره. شیفته تواضع کبوتره. زیبایی کبوتر. صدای آرامش و... اما بعد از چند سال کبوتر زیبا می میره. بیچاره کلاغ! هنوز که هنوزه سیاهپوش کبوتره

عمر زیادی هم دردسره مگه نه؟                       



ترسو نباش

امروز در تقویم دیگران، یک روز عادی است، اما برای من روز جهانی موزه و میراث فرهنگی است. این اعلامیه را چاپ می‌کنم که بدانی و برگردی و سفال آمالم را از عمق خاک بیرون بکشی. آری. برگرد به این اسکلت قدیمی سری بزن و با میله‌های قفسه سینه‌اش قفس بساز و کلیدش را گم کن. برگرد، خودم که سودی برایت نداشت، از این عتیقه زیر‌خاکی بی‌جان سودی ببر. ترسو نباش. بیا! دور حجم کوزه‌ام هیچ ماری نیست.