زندگی برای من شبیه یک بازی گل یا پوچ است
درون یک دستم , تمام پوچی های زندگی ام
و درون دست دیگرم گلیست اندازه تمام زیبایی ها و معناهای زندگی خودم
در این بازی وقتی برنده ام که ،
خودم
دستی که درون آن گل است را ،
پیشکش کسی کنم که
سالهاست به انتظارش ایستاده ام
و می دانم روزی خواهد آمد
با دستهایی خالی از پوچی
و چشمهایی مهربان و زلال
و میان هر دو دستش نه یک گل
که بهشتی نهان کرده
مشتش را خواهد گشود
و جهان به یکباره زیبا و پاک خواهد شد
با آبشارهایی به زلالی چشمانش...
می دانم می آید

می دانم
می دانم...