یک نفر آمد و در زد و گفت: «آقا یه تیکه نون به من بده خیلی گرسنه ام.» یه تیکه نون بهش دادم. دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و گفت: «آقا یه لیوان آب به من بده» رفتم جلوی در و بهش آب دادم. دو دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« آقا پاشو بیا پایین؛ یه پیرهن به من بده دارم از سرما یخ می زنم» یک پیراهن بهش دارم . دو دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« یک شلوار بیار پایین کار دارم» شلوار بردم و گفت:« رفتی بالا یه جوراب هم برام بیار آخه جورابم سوراخه» دوباره زنگ زد و گفت:«کلاه و چتر و عصا هم اگه داری بیار. کله ام که کچله؛ پای راه رفتن هم ندارم!» به او دادم . ازم تشکر کرد و رفت.اون تا نصف راه رفت و من هم رفتم تا لباس بپوشم و بروم دکتر اعصاب که یه سال پیش بهم وقت داده بود . می خواستم آماده بشم دیم هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم. پابرهنه رفتم سراغ مرد فقیر و گفتم:«اقا می شه پیراهنو کفشت رو به قرض بدی؟ یه ساعت دیگه برش می گردونم » مرد فقیر گفت:« برو گمشو ببینم! خدا روزی ات را جای دیگه بده. مزاحم دروغگو».